در یک شهر کوچک با نام 'پرگولا' که در دل کوهستان قرار داشت، هوا همیشه سرد بود. این شهر در کشوری دوردست واقع شده بود که همیشه در برف مینشست. مردم از فصل زمستان خودشون رو محافظت میکردن و همیشه با یکدیگر خوب رفتار میکردن.
در یک روزی خردادماه، مردم شهر پرگولا جشنواره بزرگی برگزار کردند. همه مردم شهر با لباسهای رنگارنگ و گلهای آویزان از خانههایشون بیرون آمده بودند. کوچهها پر از شادی بود و موسیقیهای جذاب از گوشه و کنار شنیده میشد.
در جشنواره، مردی جوان با نام 'آرمان' به دختری زیبا با نام 'ملانی' برخورد کرد. آنها با هم در آغوش یکدیگر رقصیدند و خاطرات خوبی از این جشنواره به یادگار داشتند. کل شهر این دو جوان را به یاد میآوردند و همیشه به خاطر داشتند.
پس از آن روز، هر ساله در همین روز، مردم پرگولا به یاد آن جشنواره و آرمان و ملانی میافتادند و با هم دوباره این خاطره زیبا را بازمیکردند.
و بنابراین، این جشنواره به یک رویداد سنتی تبدیل شد و همیشه در دل مردم شهر پرگولا به یادگار ماند.